سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
 

 

همه چیز از یک جایی شروع می‌شود و بعد از یک زمانی حسابی تغییر می‌کند. مثل فرزندانمان که از وقتی دنیا آمدند تا الان حسابی تغییر کرده اند. حتما یک روز آنقدر بزرگ می شوند که دیگر سخت یادمان می‌آید چه شکلی بودند. باید چشم‌هایمان را ریز کنیم و با دقت خوب نگاهشان کنیم: «تو همون پسر کوچولوی بی‌دندون من بودی؟»

امسال یک آفتابگردان کاشتم. آفتابگردانی که امسال کاشتم خیلی شبیه فرزندم بود . زود تغییر کرد و بزرگ شد. . اولش یک کار معمولی بود، اما بعد اتفاق‌های هیجان انگیزی برای گلم افتاد. حتی هیجان انگیزتر از دندان درآوردن پسر کوچولویم. می‌خواهید قصه‌ی گلم را برایتان بگویم؟

بهار یک دانه‌ی آفتابگردان توی گلدان کاشتم.

در روزهای بهار، کنار گلدانم می‌نشستم و به خاک که ذره ذره کنار زده می‌شد و یک جوانه‌ی کوچک از دلش بیرون می‌آمد نگاه می‌کردم. جوانه روز به روز بزرگتر و برگ‌هایش روز به روز بیشتر می‌شد.

تابستان آفتابگردانم گل داد و رو به خورشید ایستاد.

در روزهای تابستان، کنار گلدانم می‌ایستادم و به زنبورهایی که روی گلم می‌نشستند و به پروانه‌هایی که دور گلم می‌چرخیدند نگاه می‌کردم. گل آفتابگردانم روز به روز بزرگ‌تر و دانه‌های میان گل، روز به روز تیره تر می‌شد.

پاییز گل‌ آفتابگردانم را چیدم و دانه‌هایش را جدا کردم.

در روزهای پاییز من یک گل پر از تخمه‌ی آفتابگردان داشتم. بعضی‌هایشان را گذاشتم برای گلدانم که بهار سال بعد آفتابگردان بکارم. بعضی‌هایشان را توی جیبم ریختم و توی راه مدرسه تخمه‌اش را شکستم.

زمستان گلدانم خالی بود.

در روزهای زمستان، گلدان خالی‌ام خوابیده بود و خواب بهار را می‌دید؛ خواب روزی که دانه‌ای توی دلش کاشته می‌شد.

اما فقط گل و پسرم نبودند که تغییر می‌کردند. تابستان امسال رفته بودیم نزدیکی یک رودخانه. من صدای رودخانه را خیلی دوست دارم. صدای افتادن سنگ توی آب را هم دوست دارم. خواستم یک سنگ بردارم و پرت کنم توی آب که خواهرم دستم را گرفت و گفت: «ننداز، شاید بخوره به این قورباغه‌ها» قورباغه؟! این خواهر من هم بعضی وقت‌ها چه حرف‌ها که نمی‌زند. گوشه‌ی رودخانه، کنار جلبک‌ها و بین چندتا سنگ، اندازه یک مشت، دانه‌ی ژله‌ای ریخته شده بود. خندیدم. خواهرم دستم را گرفت و نزدیک‌تر برد. گفت: «این‌ قورباغه‌ها همیشه انقدر کوچک و زشت نمی‌مونند. همین روزها بزرگ می‌شن و دم در میارن»  دُم؟! چه حرف‌ها! خواهرم گاهی وقت‌ها حرف‌های عجیبی می‌زند. مگر قورباغه هم دم دارد؟ اما باورتان نمی‌شود. هفته‌ی بعد به اصرار خواهرم به همان رودخانه رفتیم. کنار آن سنگ و جلبک‌ها چند موجود کوچک دم دراز تند و تند شنا می‌کردند. به خواهرم گفتم: «مطمئنی این‌ها قورباغه‌اند؟ ماهی نیستند؟!» خواهرم خندید. گفت: «می‌دونی فرق قورباغه و ماهی چیه؟» پوف! خواهرم درباره‌ی من چه فکر می‌کند؟ قورباغه که باله ندارد و نمی‌تواند شنا کند. فکر کنم سرش را توی آب ببریم خفه شود و بمیرد. اما خواهرم با حرف‌های من موافق نبود. می‌گفت قورباغه‌ها وقتی بچه‌اند توی بدنشان آب ‌شش دارند و می‌توانند توی آب زندگی کنند. بزرگ که می‌شوند هم دمشان می‌افتد و هم با شش‌هایشان (نه آب شش) توی خشکی نفس می‌کشند. هفته‌ی بعد این من بودم که دوست داشتم برم و قورباغه هایی را که در حال بزرگ شدن بودند را ببینم.

می‌دانید؟! فقط بچه‌ها نیستند که بزرگ می‌شوند و دندان و شاید هم سبیل در می‌آورند. فقط گل‌ها نیستند که بزرگ می‌شوند و دانه می‌دهند و خشک می‌شوند و جایشان گل تازه‌ای در می‌آید. فقط قورباغه‌ها نیستند که دم در می‌آورند و دمشان را از دست می‌دهند. چیزهایی زیادی هست که باید بگردم، پیدا کنم و فرزند خودم و حتی شاگردانم نشان بدهم. باید به آنها بگویم که چقدر دنیا زود تغییر می‌کند.






تاریخ : سه شنبه 93/10/2 | 11:14 عصر | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بی بی مارکت
  • ttp://www.bachehayeghalam.ir/sitefiles/bgh_sound_player.php">